خیلی وقت است ننوشته‌ام، به دو دلیل اول اینکه کوک نبودم و مدرسه باب دلم نبود؛ دوم آنکه سرم خیلی شلوغ بود. چند روز پیش پیشنهادِ راه انداختن گاهنامه‌ی طنز را به رُفقا و معاون فرهنگی مدرسه دادم. بعد رفتم سراغ جمع کردن مطالب. دیروز و پریروز هم کُره‌ام افتاد و تصاویر را جور کردم. دلسرد شده بودم اما بالاخره کامل شد. زیاد بهش امیدوار نیستم مدام چیزی درونم می‌گوید «بیخودی زحمت کشیدی، این اجازه‌ی انتشار پیدا نمی‌کنه».

صبحْ اتوکشی و تر و تمیز رفتم مدرسه. البته در ظاهر، چون حالِ حمام رفتن نداشتم و فقط کله‌ام را شستم. خوشحال بودم. دلم برای ملیحه و الهام (همکلاسی‌های سابق) خیلی تنگ شده. امروز حتمن همدیگر را می‌بینیم.

سر صف صبحگاه، یکی از بچه‌ها مقاله‌ای پرشور درباره‌ی شهدای دانش‌آموز خواند که ما گوش نمی‌کردیم. چون معاون نبود هرچه توانستیم مسخره‌بازی درآوردیم. بعد از تمام شدن مقاله، دختر با شور و جیغ شعار می‌داد: «مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل» ما هم جواب می‌دادیم: «مرگ بر ملیکا، مرگ بر اسماعیل». داشت فکر می‌کرد چه بگوید که من داد زدم: «انرجی هستگی حق مسلم ماست.» همه خندیدند.

رفیقِ دختر رفت دم گوشش چیزی گفت و دختر فریاد زد: «آمریکا در چه فکریه، ایران به فکر یاریه» همه زدند زیر خنده. خود دختر هم سرخ شده بود و می‌خندید. رفیقش که دید سوتی بدی داده میکروفون را گرفت و گفت: «آمریکا در چه فکریه، ایران پر از بسیجیه» اما دیگر بی‌فایده بود. همان درصد اندکی که قبلن متوجه سخنران بودند هم به شلوغی‌ها پیوستند.

اعلام کردند هر کلاسی با دبیر مربوطش سوار مینی‌بوس شود. گاهنامه را لای پوشه بردم و دادم دست معاون فرهنگی.

-خانوم، تا کِی بهم بر می‌گردونین؟

+ضرب‌العجل که نمی‌تونم بدم. باید دقیق بخونمش.

-باشه پس حتمن بخونین.

+خیالت راحت.

کیف‌هایمان را داخل کلاس گذاشتیم و زدیم بیرون. از سالن که دور شدیم من گفتم: «آخ، ساندویچم.» تربچه و سکینه و عموزهرا گفتند: «راست می‌گی.» گفتم: «بدویین بریم». به طرف در سالن دویدیم. نفس‌نفس می‌زدیم که عموزهرا گفت: «عه… من که ساندویچ ندارم.» همه بلند خندیدیم. سکینه‌ی کله‌پوک که به عموزهرا می‌خندید گفت: «عه خب منم ساندویچ ندارم.» صدای قهقهه‌هایمان دوبرابر شد.

سوار مینی‌بوس که شدیم، گفتم: «خانومای دانش‌آموز از همین‌جا شروع کنین. مرگ بر اسماعیل» صدای خنده‌ها پیچید. ادامه دادم: «سلامتی خانم شورابی صلوات… سلامتی خانم باقری صلوات… سلامتی شهدای دانش‌آموز صلوات… مرگ بر اسماعیل… مرگ بر ملیکا… انرجی هستگی حق مسلم ماست.» با خنده و هیاهو به سمت میدان اصلی شهر که محل برگزاری مراسم ۱۳ آبان بود حرکت کردیم.

توی راه، تربچه تعریف کرد که با پدربزرگش رفته دانشگاه و از برگشت او را جا گذاشته. تربچه هم بعد از یک ساعت و نیم معطلی برگشته بود خانه. بعد که پدر بزرگش او را دیده، گفته: «فکر کردم توی ماشین هستی». من گفتم: «کلن آقاجونت زیاد فکر می‌کنه چون وقتی زده به ماشین ما، داداشم بهش گفته آقا چرا زدی؟ جواب داده فکر کردم رد می‌شه.» همه خندیدیم.

اجتماع ۱۳ آبان فرصت مناسبی بود برای دیدار با همکلاسی‌های سابق که بعد از انتخاب رشته از هم جدا شده بودیم. همدیگر را یافتیم و گفتیم و خندیدیم. من دست از شعار «مرگ بر ملیکا و اسماعیل» بر نمی‌داشتم. توی این هیر و ویر یک «ملیکا» پیدا شد و ناموس و ناموس‌کِشی راه افتاد.

برگشتیم مدرسه. به محض ورود خانم جوادی به کلاس، منْ تنهایی صلوات فرستادم و با همان آهنگ ادامه دادم: «سلام صبح بخیر خسته نباشید روز دانش آموز مبارک» بچه‌ها و خانم خندیدند. هنوز خانم جوادی بخت‌برگشته دهنش را باز نکرده بود که همهمه شد: «خانوم نپرسین. خانوم روز دانش آموزه. خانوم رحم کنین.» حسن ختام هم جمله‌ی من بود: «خانوم دستتون درد نکنه ما عیدی نمی‌خوایم فقط نپرسین.».

 وقتی هیاهو خوابید، خانم جوادی با آرامش همیشگی‌اش گفت: «سلام. حالتون خوبه؟» خندیدیم. «روزتون مبارک. خوش گذشت؟» همه گفتند «بعله» من ادامه دادم: «کلی شعار دادیم.» خانم خندید و گفت: «بله شما رو دیدم. اتفاقن شعارهای نوین می‌دادین.»

زنگ بعد کلاس کامپیوتر داشتیم. چیز زیادی یادمان نمی‌دهند ولی ما خودمان سوال می‌پرسیم. از خانم اجازه گرفتم و رفتم پیش معاون فرهنگی. خداخدا می‌کردم زحمت‌هایم هدر نرود و اجازه‌ی انتشار بدهند. رفتم داخل دفتر. خانم حیدری با تلفن حرف می‌زد. به من اشاره کرد که «صبر کن الان جوابتو می‌دم.» دل تو دلم نبود. تا بیاید و نتیجه را اعلام کند، جگرم را خون کرد.

«من اینو خوندم. خیلی… جالب بود. واقعن جذاب بود. تکثیرش کنین. یه پولی هم بگیرین از بچه‌ها.» آن‌قدر خوشحال شدم که نیاز داشتم بروم دستشویی. خانم نظرش روی ۱۰۰ تومان بود. من گفتم زیاد است و نمی‌خرند. قرار شد ۵۰ تومان بفروشیم.

نسخه‌ی آماده‌ی گاهنامه را دادم سکینه و تربچه بخوانند. گرچه همه کارش را خودم انجام داده بودم اما اسم آن دو را هم نوشته بودم. گاهنامه را خواندند و خندیدند. بهشان گفتم اگر کسی گفت خیلی خنک یا خیلی زشت بود، اصلن عکس‌العمل نشان ندهید. از آن طرف هم اگر تعریفی کردند سریع همسو نشوید و بگویید «آره آره خیلی باحاله.». به چیزهایی که خودمان نوشتیم نخندید.

خانه که رسیدم حسابی سرکیف بودم. برای مامان و بابا از ماجراهای صبح گفتم و حتی ظرف‌ها را شستم. (حالم از این کار بهم می‌خورد ولی فقط بخاطر مامان. آخر توی مشهد به خدا قول دادم به پدر و مادرم احترام بگذارم و کمک‌شان کنم. خدا کند بتوانم.) بعد از ظهر با مامان رفتیم تایپ و تکثیر سینا تا از گاهنامه کپی بگیریم.

مامان گفت که این ماهنامه واسه مدرسه است و تخفیف بدهید و این‌ها بدبخت و بیچاره‌اند. فروشنده گفت: «پشت و رو ۱۸ تومن» من جوگیر شدم و با خوشحالی گفتم: «خیلی خوبه» آخر بقیه ۲۵ تومان حساب می‌کردند. مامان سریع پرید وسط که «حالا اگه می‌شه کمتر حساب کنین.» صاحب مغازه گفت راه ندارد.

وقتِ برگشت، مامان سر به سرم می‌گذاشت که چرا این‌قدر ذوق کردی و مثل ندیدپدیدها گفتی «خیلی خوبه» و دوتایی حسابی خندیدیم. آخ جان! فردا گاهنامه‌ی طنز من، چیزی که مدت‌هاست توی فکرم می‌پرورانم، بین بچه‌ها پخش می‌شود. خدایا کمک کن خوش‌شان بیاید. آمین.

۱۳ آبان ۱۳۸۵

8 دیدگاه برای “وروجک‌های غیرسیاسی

  1. مهری سیاح گفته:

    چقد خوب مینوشتی مریم قشنگ تصور کردم اون روزا و ۱۳ آبان شر بازیا و ادا بازیامون.اتفاقا دیروز با بچه های مدرسه رفتیم اردو عکاسی.مثل قدیم به یاد بچه شر و شهرهای کلاس نشستم عقب کلی دست زدیم آهنگ خوندیم و حرکات موزون ریز(واقعا کنترلش سخته…..).جگرم حال اومد یادتون کردم

  2. پریسا سعادت گفته:

    مریم جان چقدر ایده‌ی بازنویسیِ نوشته‌هات رو دوست داشتم و چقدر خوب نوشتی؛ هم اون موقع و چه حالا. خیلی جالب و بامزه و واقعی بود و من واقعن لذت بردم از خوندنش😍

  3. هانیه گفته:

    وای خدا… خیلی خوب بود. یعنی عالی بود. کلی خندیدم.
    با خوندن این متن یاد این افتادم که منم چقدر دفتر خاطرات پر کردم. دلم خواست برم ببینم چی نوشتم😄😅
    لطفا باز هم از این نوشته‌ها منتشر کن❤

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *