رئیس گفت: «کشفی، دیگه کلن بیخیال شدی؟»
یکهو آب سرد ریختند روی سرم. از شنیدن این جمله بیزارم. مات بودم. «من که آدم بیخیالی نیستم چرا اینجوری میگه.» نگاهش کردم. پاکت روی میز را نشانم داد.
-بِدِش به من. اینو تو باید پیگیری کنی دیگه. من یادم میره.
به پاکت نگاه کردم. «آخ گندش بزنن. چرا اینو نفرستادم؟». ساعت ۱۱ بود و نامه باید اول صبح ارسال میشد. سریع توی دفتر نوشتم و دادم دست خدمه که ببرد برای دبیرخانه.
«چت شده؟… چرا گیج میزنی؟… خنگ شدی…» برای خلاصی از سرزنش درونی به دفتر یادداشتم پناه بردم. «خب حواسم پرت چیزای دیگه شده… قبوله! وظیفهی اولم کارای شرکته. اصلن واسه همین اینجام و دارم پول میگیرم ولی خب گاهی آدم سر به هواست… باشه من نباید تمرکزم رو از دست بدم… اصلن به جای اینقدر سرکوفت زدن بیا دنبال راهحل باشیم… همهی راهها رو امتحان کردی؟… چرت نگو. مگه میشه؟… بیخیال! با غر زدن که مسئله حل نمیشه… رئیس هم بالاخره حق داره… کار دست من بوده باید انجامش میدادم… باشه اینقد نزن تو سَرم… بذار ببینم چه غلطی میکنم…»
باید از موضوع فاصله میگرفتم. رفتم سراغ تیوال. برای تئاترهایی که چند روز پیش دیده بودم، نظر گذاشتم. فکر میکنم این نظرات باعث بالارفتن امتیازشان در سایت میشود. از اینکه به افزایش فروششان کمک کنم لذت میبرم. بعد از نوشتن چند پیام کوتاه، احساس سبکی کردم. «خب باید یه کاری کنم که اول صبح رو اختصاص بدم به کارای روزای قبل… چطوره یک چک لیست بنویسم.»
یک کاغذ یادداشت کوچک برداشم و مشغول نوشتن شدم:
- نامه ای برای ارسال نداری؟
- ایمیلی واسه جواب دادن هست؟
- موضوعی باید پیگیری بشه؟
- قرارداد ناتموم داری؟
- از تضامین چه خبر؟
- توی کارتابل نامهای جا نمونده؟
- تختهات بروز هست؟ (وایت بُردی که فرآیند قراردادها را از ابتدا تا انتها رویش یادداشت میکنم)
- حالت خوبه؟
لبخند زدم. برگه را گذاشتم روی کیبورد. ندای سرزنشگر درونم آرام گرفت. احساس بهتری داشتم. «منم مثل همه. کیه که یه روزایی حواسپرت نشده باشه؟… حالا بهر دلیلی… کار درست همینه که یه راهکار براش پیدا کنی… با سرکوفت زدن به خودت فقط اوضاع رو بدتر میکنی… خوبه… اینجوری بهتر شد… راستی یه چیزی… ممکنه چند وقت دیگه باز این اتفاق تکرار بشه چون این چکلیست هم برات عادی میشه و نمیبینیش… هُل نکن… باز برو سراغ یه راهکار دیگه… مغز آدم به نو شدن نیاز داره… آره همینه… بیخود نزن تو سرم… راهکار پیدا کن.»
چقدر خوب نوشتی. مکالماتی که ممکنه هرکسی روزانه با خودش داشته باشه ولی حواسش نیست. عالی بود مریم جان.
عزیزی رفیق نویسندهی من
آره گاهی مدام داریم خودخوری میکنیم و حواسمون نیست.