برای پنجمین بار برگشت. حوصله‌اش را نداشتم. وانمود کردم سخت مشغول کار دیگری هستم و او را نمی‌بینم ولی سنگینی نگاهش تمرکزم را مختل کرده بود. چیزی زیر لب زمزمه کرد. برگشتم سمتش. چشم دوخته بود به دست و دهانی که ۴ بار ردش کرده بود.

-خب؟

+خب چی؟

-می‌خوای با من چیکار کنی؟

+من که نخواستم برگردی. خودت اومدی.

_کجا می‌رفتم؟ جز تو کی منو می‌فهمه؟

نفسم را به شدت بیرون دادم و نگاهم را جای دیگری دوختم. از اول هم برایم جذاب نبود ولی چاره‌ای‌ جز تحمل این معاشرت نداشتم. او اما وابسته شده بود. خودش را وام‌دار من می‌دانست.

در اولین دیدارمان گُنگ بود و پریشان. روبراهش کردم. لابلای مستندات مبهم گشتم و نکاتی تحویلش دادم تا حرفی برای گفتن داشته باشد. باید دستِ پُر راهی‌اش می‌کردم. هدف مهمی داشت.

چند بار رفت و هربار خسته‌تر و کلافه‌تر برگشت. هیچ‌جا جایش نبود. در هر مراوده‌ای به سر تا پایش ایراد گرفتند و پَسش فرستادند. تکلیفش با خودش مشخص نبود. حال و روزش، پریشانم می‌کرد.

+مشکل چیه الان؟ تا کی قراره من گندات رو جمع کنم؟ ها؟

-اینا… توی این نامه نوشته… می‌دونم باعث افتخارت نشدم ولی…

+ولی چی؟

-همیشه دوستت داشتم.

+بازم همون حرفای همیشگی.

-چرا منو از اول نخواستی؟

+تمومش کن. نمی‌خوام دوباره این بحثو باز کنم.

بغض کرد. به مانیتور خیره شدم. چرا از اول دوستش نداشتم؟ شاید بخاطر مُعرفش. آدمِ پرخاشگری است. بددهن و پتیاره! یکبار سر موضوعی که به من دخلی نداشت، چنان داد و بیدادی راه انداخت که آب دهنش روی صورتم پاشید. پَلَشت!

منصفانه نیست؟ خب… بله شاید… احساساتی که با یادآوری خاطره‌ای فوران می‌کنند به راحتی پس زده نمی‌شوند. می‌شوند؟

منطق؟ وقتی پای توهین درمیان باشد، کمیتش حسابی لنگ است.

آه کشید. دلم لرزید. نگاهش کردم. سرش پایین بود. تنهایی‌اش توی صورتم خورد. نه مریم، تو همچین آدمی نیستی. تو نکبت‌بازی کسی را سر دیگری خالی نمی‌کنی. این خاطراتِ چرک را تُف کن لعنتی.

به نامه‌ای که دستم داده بود نگاهی انداختم. مثل همیشه حرفی که می‌شد در دو خط زد را در ۲ پاراگراف نوشته بودند. اسم آن زبان درازِ گستاخ پای برگه بود. «تف کن مریم. تف کن.»

_چیز دیگه‌ای هم هست؟

پوشه‌ای را با احتیاط سمتم دراز کرد. برگه‌ها را یکی‌یکی بررسی کردم. موضوع برایم جالب شد. ارتباط بندها را سنجیدم. قضیه را فهمیدم. با لبخند نگاهش کردم. چشم‌هایش درخشید.

+ممنونم که برام وقت می‌ذاری.

با چنان معصومیتی این را گفت که برای اولین بار حس کردم دوستش دارم. یک ساعتی مشغول گپ و گفت شدیم و هرچه لازم بود برایش گفتم و نوشتم.

+می‌شه بغلت کنم؟

-اووم… اگه قول می‌دی دیگه برنگردی، آره.

خودش را پرت کرد توی بغلم و محکم فشارم داد. خندیدم. دوستش داشتم. کاش زودتر دیده بودمش. کاش بیش‌تر به این رابطه فضا می‌دادم.

-خانوم کشفی، قرارداد رو ویرایش کردی؟

+بله رئیس. الان فایلش رو می‌ذارم براتون.

نگاه سریعی به قد و بالایش انداختم. همه چیز مرتب بود.

-دیگه وقت رفتنه… یادت نره چه قولی دادی ها؟

اشک‌هایش را پاک کرد و به پهنای صورت خندید.

+تمام تلاشمو می‌کنم دیگه این وَرا پیدام نشه مگه با مُهر و امضا…

-آماده‌ای؟

سر تکان داد. راست کلیک کردم و «کپی-پیست».

+رئیس، فایل قرارداد رو براتون گذاشتم. ایشالا دیگه امضاشده برگرده.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *